یاسمن یاسمن ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

فرشته های ناز زندگی ما

دعا برای شفای کوچولوهای بیمار

سلام می خواستم مطلب بزارم اما با دیدن یکی از وبلاگها که پسر کوچولوشون مریض بود دیگه دست و دلم به نوشتن نرفت بیاید برا سلامتی همه بچه های بیماردعا کنیم که سلامتیشون را به زودی بدست بیارند خدایا تورا به حق محمد و ال محمد قسمت می دم همه  بیمارهامخصوصابچه های کوچولو را شفا بده و بچه هامون را در پناه خودت حفظ کن   امین ...
23 دی 1391

تشکر از دوستان عزیزم

سلام دوستان عزیزم ممنون که بهم مشورت دادید در باره تولد بچه هارای اکثر دوستان این بود تولدشون را جدا بر گزار کنم منم ضمن اینکه برای رای همه عزیزانم ارزش قائلم تولدشون را جدا می گیرم بازم از دوستان عزیزم ممنونم درباره تم تولد یاسمن خانم پاش و کرده تو کفشهای کفش دوزک و تولد کفش دوزکی می خواد دیروز که بیرون بودیم جلوی مغازه ازم خواست براش کفش دوزک بخرم همشم  می گفت اینکی برا گل سرم این یکی برا لباس یعنی فکرش دور ور کفشدوزکه حالا با اجازه دوستان تولدش و می خوام کفش دوزکی بگیرم مامان اهورا جان خواست یاسمن و اگه بشه راضی کنم برای تولد باب اسفنجی که اونم خیلی جالبه می دونید یاسمن وقتی بهش گفتم چی گفت باشه مامان دوتا لباس برام بدوز باب اسفنجی ...
21 دی 1391

تولد

سلام  دوستان عزیزم دیشب حرم بودیم جاتون خالی خیلی زیارت بهمون چسبید خلوت بود و اخر شب مسافرا کمند به همین دلیل خلوت تره پارسا که روز را به شیطونی گذرونده بود تو ماشین خوابش برد اما دختر بلا اصلا خوابش نمیومدصبح ساعت 7 بیدار شده بود و تا خود شب بازی می کرد تو حرم کمی خواب الو شده بود و ساکت بود از اونجا که اومدیم پارسا بیدار شد و یاسمن خانم خواب از سرش پرید روز از نو روزی از نوفکر کنم ساعت12 بود خوابیدند منم خوابیدم اما ساعت 3 بیدار شدم اومدم کمی با کامپیوتر مشغول شم اما پارسای بلا بیدار شد بر گشتم بعدم صبح رفتیم با بچه ها که عکساشون را سفارش بدیم برای تولدشون راستی نادر ازم خواسته تولد بچه ها را یه روز بگیرم نمی دونم چه کار کنم به نظ...
19 دی 1391

پارسای من خوب شده...

سلام دوستان عزیزم این یکی دو روزه تنبلی باعث شد کمتر بیام وبلاگمون پارسا جونم حالش خوبه خوب شده ممنونم از دوستای خوبم که جویای حال پسرم بودند از جمله مامان اتیلا جونم مامان محمد وساغی عزیزم مامان محمد معین عزیزم امیدوارم به همراه خانواده های عزیزتون همیشه شاداب و سلامت باشید امروز نرفتم امتحان اصلا حوصله نداشتم  تازه دو ساعت کلاسی را که افسر زده بودم نرفته بودم ساعت 7صبح بود که از خونه با نادر زدیم بیرون به طرف خونه خواهرم تا بچه ها را بزارم اونجا بعدش برم سراغ کارام ساعت 9:30 رفتم بیرون برای خرید وای چه قیمتهای مخ ادم سوت می کشید خدا به داد اونای که ندارند برسه کمی تور برای لباس یاسمن گرفتم و یه رو تختی و چند تا چیز تزیینی هم...
16 دی 1391

این روزها...

الان که می نویسم پارسای عزیزم و یاسمن خوشگلم خوابند نادر هم داره تلویزیون نگاه می کنه امروز اصلا حوصله نداشتم و حالم گرفته بود پارسای عزیزم نمی دونم چرا تب داره حدس می زنم به خاطر دندوناشه هم عصبی شده و هم بی حوصله که روی منم اثر گذاشته و نگرانم کرده باور می کنید اگه بگم منم دندونم درد می کنه احساس می کنم لثم متورم شده امروز بعداظهر رفتیم خونه عموی نادر برای عزاداری و نهار از زنجان هیئت اومده بود و جای دوستان ترک زبانم خالی که عزاداری خوبی بپا بود اما نهار را دیر اوردند یاسمن همش می گفت مامان بریم خونه من گشنمه دیگه کم مونده بود گریه کنه یکی از بچه ها توهم زده بود می گفت من دیدم دارند تو اتاقا سفره می ندازند غذا میارند درست یکساعت بعد از...
15 دی 1391