یاسمن یاسمن ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره

فرشته های ناز زندگی ما

وجدانه کاری

سلا م امروز روز پر کاری داشتتیم پسر خاله مهمان ما بود حسین جون ساعت هشت اومد خونمون یاسمن هم تا دید پسر خالش اومده زود پا شد نشست و شروع کردند بازی کردن که پارسا هم به دنبال اونا پاشدتا حسین را دید چشماش درشت شد و خواب از سرش پرید اونم همراه این دوتا خونه را گذاشته بودند سرشون بیچاره همسایه ها بعدش دوتا پسر خاله بعدی اومدند حالا تصور کنید تو مجتمع چه خبر بوده یکی داد میزد یکی شعر می خوند یکی دعواش شده بود داشت گریه میکرد و این کارا ادامه داشت تا ظهر بعد از غذا هر کار کردم این وروجکا بخوابند نخوابیدند که نخوابیدن و تاشب ساعت 9 بیدار بودند پارسا و یاسمن بعد از رفتن پسر خاله ها افتادند و خوابشون برد منم با اینکه کاری ندارم و خیلی خسته ام اما خ...
12 دی 1391

یاسمن ناز

اینم یاسمن خانم که امروز هوس کرده بود لباس عروس بپوشه                                                          ...
10 دی 1391

یاسی قشنگم

                                                                                                            ...
10 دی 1391

جیگر مامان

این عکس و الان از پارسا گرفتم روبرو نشسته بود و نگام می کرد وقتی دید نگاش نمی کنم شروع کرد به سرو صدا بعدش خندید و حالا هم مشغول مهندسیه                                 ...
10 دی 1391

خدایابه امیدی تو

سلام امروز از صبح ساعت هفت خونه نبودم با بچه ها رفتیم خونه بابام تا من اونا را بذارم برم امتحان بیچاره بچه ها تو سرما رفتیم وقتی رفتم اموزشگاه گفتند این هفته برگزار نمی شه کاش می دونستم بچه ها را اینطور بی خواب نمی کردم شب قبل هم مهمون داشتیم من تا ساعت 4 صبح مشغول جمع کردن بودم ولی خودمونیم با بچه اصلا نمیشه پارسای عزیزم خیلی خسته شد نمی تونستم خوب بهش برسم یاسمن جونم هم حسابی بی خواب شده بود و خسته مهمونای هم ساعت 1 رفتند بااینکه همسرم خیلی کمکم کرد اما بازم کلی کار داشتم صبح به زور برای نماز بیدار شدم و بخاطر امتحان دیگه نشد بخوابم حالا فکر کنید با این وجود برگزارم نشه وتا همین حالا هم نمی دونم چرا با وجود خستگی زیاد خوابم نمی بره البته...
10 دی 1391

یاسمن و محمد پارسا

سلام امروز صبح ساعت شش یاسمن بیدار شده بود دیدم داره با باباش نماز می خونه بعد نماز اومد پیش من هی می گفت مامان پاشو خورشید خانم اومده داره کم کم میاد با یه بد بختی خوابوندمش امروز روز خیلی سردیه ما که منتظر برف بودیم اما انگار هنوز خبری از برف نیست یاسمن و محمد پارسا الان خونه را گذاشتن رو سرشون انگار نه انگار بابای داره استراحت می کنه درست نیم ساعت مشغول خوابوندنشون بودم برای یاسمن قصه گفتم و پارسا هم  شیر می خورد مثلا بخوابه یه دفعه دیدم من خوابم برده و این دوتا دارن از سر و کولم بالا میرند حالا اوردمشون اتاق یاسمن که اینجا اروم بازی کنند اما یه سرو صدای راه انداختند که نگو هر چی میگم اروم یاسمن می گه مامان خورشید خانم که نرفته باب...
8 دی 1391