یه روز خوب...
اینجا قهر کرده
رفت پشت ستون
اومد بیرون یه عکس ازش گرفتم
داشتند با هم بازی می کردند
اینجا یاسمن و کفری کرده بود
سلام دوستان عزیزم ارزو می کنم روزهای خوشی را سپری کرده باشید امروز روز 13 فروردین یه دفعه ای تصمیم گرفتیم بریم جمکران جای دوستان عزیزم خالی خیلی خلوت بود بچه ها حسابی بازی کردند و ما هم تونستیم راحت نماز بخونیم و اعمال مسجد و بجا بیاریم یکی دوبار یاسمن خورد زمین اخه کف حیاط لیز بود الان می گه مامان پام خیلی درد می کنه پارسا جر زن توپ و گرفته بود دستش به یاسمن نمی داد می گفت ماله منه تو نباید از من جلو بزنی و هزار و یک دلیل بی خودی برا اینکه توپ و به یاسمن نده یکم که بازی کردن چنان داد و بیدادی راه انداختکه یاسمن طفلک اومد و دیگه باهاش بازی نکرد چند بارم قهر کرد اون عکسش که کنار ستونه قهره و یواشکی نگاه می کرد تا می خواستم عکس بگیرم قایم میشدتا ساعت پنج و نیم دقیقه اونجا بودیم بعدش بر گشتیم خونه چند روز پیش داشتیم باهم تلویزیون تماشا می کردیم از این قهوه خونه های سنتی نشون می داد به یاسمن گفتم مامان یادته باهم اصفهان رفتیم تو یکی از این قهوه خونه های اینطوری دیزی خوردیم یاسمن با تعجب نگام کرد و با تردید گفت بله (یه دفعه یادم اومد یاسمن اونوقت نبود اون موقع من باردار بودم و نمی دونستم وقتی اومدم قم فهمیدم) باباش یه دفعه گفت یاسمن اونوقت نبود که تو شکم مامان بود یاسمن گفت اره پارسا گفت منم بودم گفتم نه نبودی مامان پارسا گفت (کدا بودم ) گفتم نبودی گفت(اهان فهمیدم تو تیتمه بابا بودم) اهان فهمیدم تو شکم بابا بودم