سلام دوستان عزیزم اومدم عکسای امروز را بزارم امروز بیرون بودیم و یاسمن و محمد پارسا چند تا عکس انداختند با خودم گفتم امشب برم می زارم اما یه موضوعی پیش اومد و اون اینکه از ذوق و خوشحالیم تصمیم گرفتم قصه ا ی را که پسرم امشب برام گفت را براتون بنویسم بعد قصه ای را که خودم بر اساس قصه پسرم به ذهنم رسید و بهتون بگم تو راه که داشتیم میومدیم خونه پسرم شروع کرد مامان من دفتم یه دای تو پارک یه طاووت بود که بهت اوفتم :تلام اوبی اوق اوبه من اوفت تلام من اوبم اوفتم اون تیه بالای ترت اون اوفت تادمه من اوفتم اوب اودا ابط. اده ما به تر اتید اده اوفتما مامان اینقد شیرین برام تعزیف کرد وای می خواستم...