قصه محمد پارسا
سلام دوستان عزیزم اومدم عکسای امروز را بزارم امروز بیرون بودیم و یاسمن و محمد پارسا چند تا عکس انداختند با خودم گفتم امشب برم می زارم اما یه موضوعی پیش اومد و اون اینکه از ذوق و خوشحالیم تصمیم گرفتم قصه ا ی را که پسرم امشب برام گفت را براتون بنویسمبعد قصه ای را که خودم بر اساس قصه پسرم به ذهنم رسید و بهتون بگم تو راه که داشتیم میومدیم خونه پسرم شروع کرد مامان من دفتم یه دای تو پارک یه طاووت بود که بهت اوفتم :تلام اوبی اوق اوبه من اوفت تلام من اوبم اوفتم اون تیه بالای ترت اون اوفت تادمه من اوفتم اوب اودا ابط. اده ما به تر اتید اده اوفتما مامان اینقد شیرین برام تعزیف کرد وای می خواستم بخورمش اون پایین ترجمش و بخونید
مامان من رفتم یه جای تو پارک یه طاووس بود گفتم سلام خوبی اونوقت اون به من گفت سلام من خوبم گفتم اون چیه بالای سرت گفتم تاجمه گفتم خوب خدا حافظ قصه ما به سر رسید قصه گفتما مامان
قصه خودم باشه فردا الان خیلی خسته ام