ماجرای مسجد رفتن من با این دوتا وروجک
سلام دوستان عزیزم امیدوارم در کنار خانواده های گلتون شاد و سلامت باشید ما هم خوب هستیم دیروز رفته بودیم بیرون موقع اذان رسیدیم کنار یه مسجد رفتیم اونجا برای نماز جماعت من به نادر گفتم بچه ها با من میان نگران بودم برن بیرون با خودم بردمشون پیش خودم باشند اونجا یه صندلی بود که پارسا رفت اونجا بشینه می گفت (منم می کام نمات بتونم)(من می خوام نماز بخونم )منم یه مهر دادم بهش اونجا بشینه یه دفعه یه خانم مسنی اومد اونجا وگفت کوچولو برو کنار من بشینم نماز بخونم اومد کنار اما من و بیچاره کرد (من می کام بدو بلن ته بلا منه )(من می خوام بگو بلند شه برا منه)از اول تا اخر نماز این و تکرار می کرد و گریه می کرد راضیم نمیشد بره رو صندلی دیگه بشینه البته خوب شد نرفت ا اگه اونجا می رفت اون دو تا صندلیم دو تا خانم بردند اونوقت دیگه بیچارم می کرد خانمه زیر چشمکی نگاش می کرد بیچاره آبروش رفته بود همه نگاش می کردند این وروجکم دست بردار نبود خودمونیم اون خانمه هم چسبیده بود به همون صندلی راضیم نمیشد رو یکی دیگه بشینه خلاصه نفهمیدم چطور نماز تموم شد این یاسمن هم همش می رفت میومد وسط نماز خانم شما چند تا کنسرو سفارش دادید هر چی بهش چشم غره می رفتم فایده نداشت می رفت و میومد چن هسته کنسرو سفارش دادید میشه دو دلار نماز که تموم شد دویدم دستشون و گرفتم آوردم پارسا به باباش می گفت( اون انوم دوده دندلیه من و دودید)(اون خانم دزده صندلیه من ودزدید )اومدیم بیرون هم همچنان در حالت لجبازی بود و می گفت از جای دیگه سوار شیم من از اینجا که شما می رید نمیام باباش به زور سوارش کرد اما تا خونه گریه کرد یاسمن موقع بیرون اومدن می گفت خانمهای مخترم بفرمایید رستوران تعطیله همش نگاهش به من بود مثلا از دور و وریا خجالت می کشید من نتونستم این محترم و یادش بدم نگه مخترماینم ماجرای مسجد رفتنمون