تلخ شیرین غم انگیز
سلام دوستان عزیزم دیروز تو وبلاگ مائده جون یه تصویری دیدم که دلم و به درد اورد یادم که میافتاد اشکم در میومد اگه دوست داشتید برید ببینیدادرس وبلاگشون http://montazeret.niniweblog.com/ یه بچه که مادرش دچار مرگ مغزی شده و بچش داره ازش تغذیه می کنه خدایا تصورشم درد اوره انشالاه خدا به خاطر دل این بچه شفای کامل بهش بدهبعداظهر که همسرم اومد خونه براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد بعد گفت حالا بزار من یه چیز تعریف کنم امروز تو روزنامه همشهری دیدم و حالا ماجرا یه اقای شب ها خوابش نمی برده میره پیش یه رمال تا براش فکری کنه اون اقای رمال بهش می گه برو غسال خونه پیش یه اقای مرده شوری بگو اونجا یه بار بشوردت و غسلت بده خوب میشی این بنده خداهم میره با یکی صحبت می کنه یه روز قرار می زارند وقتی میره دم در شلوغ بوده خلاصه به هر زحمتی بوده میره تو اون اقا در حال انجام غسل دادن یکی دیگه بوده بهش می گه برو اماده شو بخواب رو اون سنگه الان این کارش تموم شد میام اون بنده خدا هم میره اماده می خوابه روی سنگ وقتی کارش تموم میشه میاد سراغ پسره بالیفی که مرده قبلی را شسته پسره میگه بابا این لیف و عوض کن لاقل مرده شوره هم میگه باشه میره عوضش کنه پسره میمونه و اون جسده فامیلای اون مرده میان تو میگند پس این اقاه کو یه دفعه پسره بلند میشه میگه رفته لیف بیاره بیچاره ها پا می زارن به فرار و...
یکیشون در جا سکته میکنه میمیره یکی شونم موقع فرار سرش می خوره به در ضربه مغزی میشه میمیره بقیه هم پا به فرار میزارندحالا هم مرده شور بدبخت هم اون پسر بیچاره تو زندان هستند بدون اینکه جرمی مرتکب شده باشند واییییییییییییییییییییییییی تصورش و بکنید منم جای اون بیچاره هابودم سکته کرده بودم
پ.ن. دوستان گلم معذرت می خوام از اونای که دیشب اومدند رفتم بچه ها را بخوابونم بعد بیام متاسفانه خودم اینقد خسته بودم در حال قصه گفتن خوابم برده بود دوستتون دارم ارزو میکنم لحظه به لحظه زندگیتون پر باشه از شادی و خرمی