عزیز دلم پارسا...
سلام دوستان عزیزم ارزو می کنم در کنار خانواده های محترمتان این روزهای سرد زمستان را به سلامتی سپری کنید اینجا که فقط سرده و کمی بارون اومده هنوز در حسرت یه برف قشنگ موندیدیم اومدم تا راجب ماجرای شیرینی که با پارسا داشتم بنویسم
پارسا هر روز صبح که از خواب بیدار میشه مثل یه پسر خوب و خوش اخلاق بیدار میشه بعد صدام میکنه مامان تا برم پیشش منم زود می رم بعد می گه مامان بخوابیم یکم بازی بازی در میاره وبعد بلند میشه اما دیروز با گریه بیدار شد برا اولین بار هر چی می گفتم چی شده مامان می گفت مامانم و می خوام بهش می گفتم من مامانتم اما توجه نمی کرد نگران شدم یعنی چی شده تو این فکرا بودم که یه دفعه همچین محکم کوبید تو سرم برق از چشمام پرید بیرون همچین که خواب از چشمای خودشم پرید تازه فهمید من مامانم حالا بغلم کرده بوددستش و انداخته بود دور گردنم ازم جدا نمیشد فکر کنم عذاب وجدان داشت بعد یه دفعه گفت مامان من( اب دیدن)خواب دیدم اخه یکی نیست بگه بچه ادم خواب بد می بینه بعد میزنه تو سر یکی دیگه به هر حال بیدارشد و همش کنارم بود می خواست باهاش بازی کنم تا شب که رفتیم خونه بابا اینا و برگشتیم خونه خیلی خسته بودم و خوابم میمومد برا بچه ها قصه گفتم و یاسمن بعد از قصه خوابید پارسا هم ظاهرا خوابیده بود منم خوابم برد یه دفعه بین خواب و بیداری احساس کردم یه دست کوچولوی به حالت نوازش دست می کشه به سرم بیدار شدم اما به روم نیوردم وقتی دیدم پارساست بعد بلند شد دستم و بوسید بعد صورتم و بعد گفت (مامان من بوتت تردم) مامان من بوست کردم بلند شدم بغلش کردم بوسیدمش و یکم باهاش بازی کردم بعد اومدیم بخوابیم همش می گفت( پارتا مامان و دو تا دوت داله)پارسا مامان و دوتا دوست داره منم بهش می گفتم منم تورا هزارتا دوست دارم می گفت نه دوتا این بینهایت پارساست نمی دونم واقعا از کار صبحش پشیمون بود و اینطور زیبا و به زبان خودش داشت معذرت خواهی می کرد خدا یا شکرت شکرت خدا به خاطر گلهای قشنگی که بهم دادی شکر