زیارت
دوستان گلم دیشب حرم بودیم یاد همه بودم مامانهای مهربون که سفارش کرده بودند اونجا که رفتم یادشون کنم خیلی شلوغ بود خوب سه شنبه و شب زیارت جمکران و خیل مشتاقان جمکران اصلا نتونستم جلو برم از دور با یاسمن سلام کردیم و دعا کردیم من که دلم خیلی گرفته بود اونجا که رفتم از خانم کمک خواستم خودش راهی جلوم بذاره و من و از این حالت خارج شم به خدا وقتی برگشتم پیش پارسا و بابای انگار ارامش تمام وجودم و گرفته بود امیدوارتر از پیش به رحمت و کرامتت هستم خدای مهربونم تو حرم یه کار فرهنگی خوبی که کردندکتابهای کودکان تو قفسه های کتابخونه زیاد شده یاسمن هم با باباش رفتند زیارت نامه بیارند یه کتاب اورده بود چرخ دستی داستان قشنگی داشت یاسمن دوبار ازم خواست براش بخونم دو بارم بابا براش خونده بود پارسا همون بار اول گوش داد وبعدش دیگه فکر شیطنت همش می گفت مامان به به مامان به منم یادم نبود چیزی براش ببرم دلم می سوخت همینطور الکی تو کیفم می گشتم یعنی دارم دنبال خوراکی برات می گردم دستم خورد به یه کلوچه که دو سه روز پیش خواهرم داده برا بچه ها و اونروز نخورده بودم ذوق زده درش اوردم پارسا از من بیشتر همش می گفت مال منه به منه یعنی یاسمن حواست باشه این مال منه خلاصه به ش را که خورد دوباره به می خواست و اویزون بود یه خانم مهربونی اونجا بود یه شکلات بهش داد بهش می گفت پارسا چند سالته بهش گفتم ببخشید پارسا زیاد بلد نیست حرف بزنه همون موقع یه دادی سر خانمه زد نه برو ابروم رفت خانمه می خندید هر چی صداش کرد نرفت پیشش خلاصه نشد زیارت نامه بخونم ایشالاه عید فطر دوباره قصد کردیم بریم حرم تو راه بلال دیدیم برا یاسمن خریدیم و اومدیم خونه ساعت 2 بود پارسا وبا باش به قول خودش طابلی خورد (طالبی) من و یاسمن هم بلالها را اماده کردیم تا بخوابیم تقریباساعت 3 شب بود اما بچه ها نمی خواستند بخوابند به زور خوابیدند خلاصه روز خوبی بود خدایا این ارامش را از ما نگیر و به همه عطا کن امین سه تا عکس از دیروزگرفتم تو حرم تو ادامه می زارم