ماجرای سفر یاسمن و پارسا
سلام دوستان عزیزم ما دیشب ساعت 1 برگشتیم جاتون خیلی خالی بود خیلی خوش گذشت ساعت 7 صبح حرکت کردیم به طرف بادرود اونجا یه امامزاده است به نام اقا علی عباس که پسرامام موسی کاظم و برادر امام رضا ست عنوان بزرگترین گنبد جهان را داراست و محوطه بزرگی بااتاقهای کوچیکی داره که اجاره داده میشه نادر دو تا اتاق اجاره کرد چون تعدادمون زیاد بود صبح ما زودحرکت کردیم ساعت 9 اونجا بودیم و حدود ساعت 1:30 دقیقه مادر شوهرو خواهرشوهرها و یکی از برادر شوهرها اومدندیاسمن و پارسا هم طبق معمول مشغول بازی بودند پارسا که پا برهنه این طرف اون طرف می دوید و اصلا نمیذاشت کفش تو پاش کنیم و با خودش حرف میزد و شعر می خوند و مفهومشم فقط خودش می فهمید منم حواسم بود یه وقت خدای نکرده زمین نخوره یه دفعه دیدم رفته سراغ یه پسر 10 _11 ساله داره سرش داد می زنه توپش و می خواست پسره توپش و بهش داد حالا دیگه پس نمی داد از بغل توپ رد می شدی داد می زد بیچاره پسره همینطوری نگاه می کرد به هر دوزو کلکی بود توپ و از دستش در اوردم دادم پسره اونم فوری در رفت دیگه اونورا پیداش نشد یاسی هم با پسر عموش بازی می کردندخلاصه ساعت 4 حرکت کردیم به طرف ابیانه بفرمایید بقیه را در ادامه بخونید
دوستان عزیزم پیشنهاد می کنم اگر کسی ابیانه نرفته حتما بره خیلی زیباست مثل یه بهشت کوچیک می مونه با صفا و زیباجاده های که به دهکده زیبای ابیانه منتهی میشه سرسبز با کوههای بلند و سر به فلک کشیده که بیشتر اونها براثر فرسایش شکلهای بسیار قشنگی پیدا کردند دو طرف چمنزار بسیار زیبای داره که از یک سمت از کوه ابشاری سرازیر میشه و جاده ای پیچ در پیچی داره که البته کمی خطرناکه چون دو طرفست و خیلی پیچ در پیچ و سر بالای و پایینی داره بین کوه های ذاقه های بود با درهای چوبی که مواد خوراکیشون مثل میوه را اونجا نگه داری می کردند دل کوه را کنده بودند و چون حالت یخچالی و سرد داره مواد غذایشون را اونجا نگه داری می کردند و جلوی هر مکانی یه در چوبی قشنگی بود وارد روستا که میشی خانمها با روسری گلدار زیبا و دامن بلند تا زانو با حاشیه توری و کفشهای به شکل گالش پوشیدند و مردها پیرهن محلی و شلوار با پاچه های بسیار گشاد و کلا ه های محلی در گوشه گوشه دهکده نشستند یه قسمتی بود که لباس محلی اجاره می دادند برای پوشیدن و عکس گرفتن که تعداد زیادی از خانها که اومده بودند با لباس محلی می گشتند اخر ده یه امامزاده دیگه ای بود که ایشون هم فرزند امام موسی کاظم بودن امام زاده کوچیک با نمای چوبی بود تمام خونه ها اونجا نقلی و ساخته شده با چوب بود ایونهای چوبی زیبای و نمای بسیار قشنگ و با صفای داشت . همینطور که می رفتیم یکی از خانهای مسنی که دم در نشسته بود ازش خواستیم بچه ها با هاش عکس بگیرند پارسا زودی داوطلب شد و ایستاد یاسمن اما خجالت می کشید تا عکس و انداختیم خانمه گفت پولش و بدید نگاه به نادر کردم مردیم از خنده یه دفعه یاسمن گفت منم عکس می خوام خانمه نذاشت عکس ازش بگیریم می گفت اول پول این یکی را هم بدید بعد عکس بگیرید به هر حال پولش و گرفت و گذاشت عکس دومم بندازیم کلی خندیدیم تورم و گرونی هم به اون روستای کوچیک رسیده بود نمی شد چیزی خرید همه چیز گرون بود لواشک زیاد بود ما هم کمی لواشک خریدیم و بعد از دوری که زدیم اومدیم که برگردیم هوا تاریک بود خدا می دونه اون گردنه های تارک و وحشتناک و چه جوری با ترس اومدیم من که مدام ایه الکرسی می خوندم و تو راه یکی از ماشینها افتاد تو چاله تا زاپاس بزارند و بیایم دیر شد و خدا را شکر به سلامت برگشتیم این بود ماجرای سفر یک روزمون اما دوستان عزیزم اگه خواستید برید اول برید ابیانه خوب بگردید بعد به جای که برا استراحت انتخاب کردید بر گردید تا خسته نشید پارسا خیلی حوصله نداشت خسته بود و مدام بهم می چسبید نتونستم زیاد عکس بگیرم ارزوی روزهای خوشی براتون دارم
اینجا پارسا به پنکه بالای سرش همش اشاره می کرد و می گفت باد
اینجام یاسمن همش غر می زد دارن هولم میدند
پارسا قهر کرده بود و خسته اصلا حوصله نداشت
اینم همون پیرزن معروف که براتون نوشتم
اینجام امامزاده که اخر که می خواستیم بیایم دسته جمعی انداختیم البته مردابا یه دونه دختر خوشگل