ماجرای امروز ما در پارک
سلام دوستان گلم امروز عصر به اتفاق بچه ها رفتیم پارک البته یاسمن مهمون دعوت کرده بود پسر عموشم بود وقتی رسیدیم نادر رفت اب و خوراکی برا بچه ها بگیره منم با بچه ها رفتم تا بریم پارک بادی همینطور که می رفتیم یه پسر بچه حدود سه ساله با چرخ کوبید به پای مهدی بیچاره دادش در اومد می خواست عکس العمل نشون بده که منم مهدی را اروم کردم گفتم حواسش نبوده مهدی م کوتاه اومد یه دفعه اون بچه رفت با سنگ برگشت تا من به خودم بجنبم کوبید تو صورت بچه ها منم دستش و گرفتم گفتم عزیزم چرا این کارو می کنی اینا که کاری بهت ندارند یه دفعه دوتا لقد محکم کوبید به پام همینطور موندم همون موقع یه دختر بچه 8 ساله داداشش و بغل کرده بود داشت از اونجا رد میشد موهاش و از پشت گرفت کشید دختره داد زد سرش ولش کرد بعد دوباره شروع کرد سنگ جمع کردن که ما فرار کردیم همینطور که داشت میومد انگار تشنش شده بود که رفت طرف مامانش اب خواست منم که از دستش کفری بودم گفتم خانم بچه شماست گفت بله گفتم این که همه بچه ها را با سنگ میزنه فقط گفت ارمین اره و تمام خلاصه رفتیم تو چشمتون روز بد نبینه نگو داداش بزرگه تو بوده همه بچه ها را هم می زد طفلی پارسا را داخل توپها زده بودتو سرش که نادر اونجا بوده پارسا را اورده بود بیرون یه ذفعه دیدم داره به مهدی حمله می کنه گلوش و گرفته مهدی را از دستش در اوردم گفتم چرا میزنی گفت مگه تو کی هستی می گی نزن بعدش رفت یه دفعه یه دختره را هم زد که بیچاره دستش و گذاشته بود رو دلش البته تو این بین اون کوچیکه هم میومد و می رفت و بیچاره بچه ها از دستش در امان نبودند اومدیم بیرون کوچیکه یه بچه که داشت رد می شد را زد مامانش دستش و گرفت هولش دادکنار برگشت دوباره بچه را زد مامانه دیگه خونش به جوش اومده بوددستش گرفت و برد پیش مامانش اما انگار نه انگار تو اون یکساعت و نیمی که ما اونجا بودیم این بزن بهادرا همه بچه ها را میزدند اگه کتکم می خوردند عین خیالشون نبود به کارشون ادامه میدادندنتیجه اخلاقی این ماجراها این شد که پارسا یاسمن و بزنه و دادش و در بیاره