امشب
امشب رفتیم حرم جاتون خالی خیلی خوب بود یاد همه دوستان عزیزم بودم و برا سلامتیشون دعا کردم حرم تقریبا خلوت بود مسافرای زیادی هنوز به شهرشون بر نگشتند پارسا با باباش و من با یاسمن رفتم برا زیارت نشد دور ضریح بچرخیم البته اگه تنها بودم می رفتم اما یاسمن با هام بود و هر کس بهش می خورد بهش غر می زد و منم به همین خاطر زود برگشتم وقتی اومدم دیدم پارسا هم در حال غر زدنهو مامانش و می خواد ماشالاه بچه ها بزرگ شدند اروم و قرار نداشتند با دلهره زیارت نامم را خوندم چون بدو بدو می کردند نگران گم شدنشون بودم باز یاسمن کمی می ترسه میاد پارسا که اصلا حرف گوش نمیده بعد از یکساعت که اومدیم بیرون دیدیم وای چه بارونی میاد خدا را شکر خیلی بارون خوبی میومد البته الان هم داره میباره و پارسا به بالا نگاه می کردداد می زد اب اب منظورش بارون بودوقتی می خواستیم سوار ماشین شیم یه پسر بچه توجهم و جلب کرد 10:12ساله به نظر میومد خیس اب شده بود خیلی دلم براش سوخت خدا می دونه این بچه با این سن کم چرا بی خانمان بودبا لباس کمیه اقای داشت ازش یه چیزای می پرسید که نفهمیدم چی می گه فکر کنم از اوضاع و احوالش می پرسید بعد با هم رفتند همش به اون بچه فکر می کردم خدا کنه پناهگاهی پیدا کرده باشه خدایا خودت به داد همه برس که فریاد رس توی چی بگم به امید روزی که تو جامعمون از این موردا نداشته باشیم