این روزها...
الان که می نویسم پارسای عزیزم و یاسمن خوشگلم خوابند نادر هم داره تلویزیون نگاه می کنه امروز اصلا حوصله نداشتم و حالم گرفته بود پارسای عزیزم نمی دونم چرا تب داره حدس می زنم به خاطر دندوناشه هم عصبی شده و هم بی حوصله که روی منم اثر گذاشته و نگرانم کردهباور می کنید اگه بگم منم دندونم درد می کنه احساس می کنم لثم متورم شده امروز بعداظهر رفتیم خونه عموی نادر برای عزاداری و نهار از زنجان هیئت اومده بود و جای دوستان ترک زبانم خالی که عزاداری خوبی بپا بود اما نهار را دیر اوردند یاسمن همش می گفت مامان بریم خونه من گشنمه دیگه کم مونده بود گریه کنهیکی از بچه ها توهم زده بود می گفت من دیدم دارند تو اتاقا سفره می ندازند غذا میارند درست یکساعت بعد از حرف اون بچه غذا اومد پارسا و یاسمن خوابیدند اما امیر محمد پسر عموی یاسمن هم گریه میکردتقریبا 3 ماه از یاسمن کوچکتره بیچاره بچه ها ی طفل معصوم بعضیشون گرسنه خوابیدندراستی که بعضی جاها ملاحظه بچه های بیچاره نمیشه وقتی اومدیم خونه یاسمن می گفت من دیگه خونه عموی بابا نمیرم اونجابده به ادما غذا نمی دندخوب شد اونجا از این حرفا نزد شب قبل خونه عموی من بودیم به موقع عزاداری تموم شد و غذا اوردند یاسمن هم اونجا خوشحال بود با پسر خاله ها بازی می کرد حوصلشم سر نرفتشب جای دیگه دعوت بودیم اما نرفتیم اگه می خواستیم بریم یاسمن راضی نمی شدمنم به خاطر وضعیت پارسا اصلا حوصله نداشتم عزیزم امیدوارم زود خوب بشی خوشگل مامان