یه روز زیبا و به یاد موندنی ...
ورودی جمکران
وقتی پارسا شیطنتش گل می کنه
اینجا تو حوض
این عکس و یاسمن از پارسا گرفته البته پارسا هم از یاسمن گرفت که خیلی خراب بود نذاشتم
سلام دوستان گل و مهربونم ارزو می کنم خوش و خرم و سلامت باشید به همراه خانواده گلتون
حالا از روز پنج شنبه بگم که ما عصر رفتیم بیرون و اصلا فکر رفتن به جمکران را نداشتیم اصلا جای دیگه قرار بود بریم اما نمی دونم چرا یه دفعه سر از جمکران در اوردیم خیلی وقت بود شب فرصت نشده بود بیایم جمکران از اون دور که گنبد قشنگ و نورانی مسجد نمایان میشه یه حال و هوای خاصی به ادم دست میده اصلا نمیشه راجبش گفت یا توصیفش کرد هر لحظه که به مسجد نزدیک میشدی احساس می کردی داری به بهشت نزدیکتر میشی انگار خونه خدا جلوت بود و حاجیا دورش داشتند طواف می کردند خیلی زیبا بود خیلی ادمها را می دیدی که هر کسی یه گوشه ای مشغول راز و نیاز با خدا بودند یه خانمی همون در ورودی نشسته بود و با چه سوز و گدازی گریه میکرد و با خدای خودش درد و دل می کرد فضای خیلی روحانی و پاکی بود
ما رفتیم یه گوشه مسجد نشستیم اما این دو تا وروجک یه جا بند نبودند همش در حال ورجه ورجه یاسمن چند تا دوست پیدا کرد اونجا زهرا و فاطمه و ستایش که با اونا بازی می کرد پارسا هم دنبال آبجیش هر جا می رفت باآبجیش بود منم که حسابی مواظبشون بودم که یه وقت خدای نکرده گم نشند نادر رفت مسجد و اومد تا رسید پارسا گفت (بابا من گدنمه دود بات غدا بدیل) باباش رفت غذا بگیره دو هزار بار ازم پرسید بابا دلا نمی اد وقتی باباش اومد پیتزا خریده بود بقدری فلفل بهش زده بودند که دهنت اتیش می گرفت اما این دو تا وروجک انگار نه نگار بعد از غذا راه افتادیم بیایم خونه ساعت 12 رسیدیم بچه ها انقد خسته بودند سریع خوابشون برد اینم یه جمعه قشنگ و بیاد موندنی