خدا بهمون رحم کرد...
سلام دوستان عزیزم ایشالاه که خوش و خرم و سلامت باشید دیروز بعد از گذاشتن مطلب اینجا رفتم که کامنتهای دوستان عزیزم و تایید کنم که تازه شروع کرده بودم یاسمن بدو بدو اومد مامان بیا یه اهن رفته تو دماغ داداش اصلا نفهمیدم چکار کردم پام نای رفتن نداشت به زور خودم و بلند کردم و رفتم دیدم پارسا داره اروم گریه می کنه می گه مامان اهن رفته تو دماغم خدایا این یعنی چی وقتی نگاه کردم یه چیز زرد رنگ دیدم که یه گوشش پیدا بود به زور جلوی خودم و گرفتم که گریه نکنم زنگ زدم همسایه بنده خدا سریع اومد پایین و زودی به همسرشون اقای شمشیری گفتند و ما را رسوند درمانگاه اونجا یه مریض تو بود بیرون نمیومد وای خدا دیگه داشتم می مردم از ترس اینکه پارسا گریه نکنه خودم و کنترل کردم و تو دلم داشتم نذر می کردم به امامزاده ناصر و دعا می خوندم که اونم از هولم چند بار اشتباه خوندم که یه دفعه یه خانم ازم پرسید که چی شده زدم زیر گریه که یه چیزی رفته تو دماغش بنده خدا پشیمون شد از سوالش و شروع کرد به دلداری دادن که بلاخره مریض اومد بیرون که اصلا ندیدمش خانم بود اقا بود نمی دونم اما حسابی از دستش کفری بودم وقتی رفتیم تو اون خانمه هم اومد با مادر شوهرش بود که می گفت اقای دکتر بهش بگید غذا بخوره هیچ چی نمی خوره مگه ما هیچی نداریم نمی خوری خدایش رفتارش با اون پیره زن بیچاره اونم جلوی جمع خیلی تند و بد بود طوری که دکتر صداش در اومد و گفت سنگاتون و تو خونه وا بکنید و بلاخره طرف کوتاه اومد اونا که رفتن دکتر به من گفت برا چی گریه می کنی چیزی نیست نگران نباش باباش کو گفتم سر کاره و ایشون همسایمون هستند بازم زدم زیر گریه و اقای دکتر به پارسا گفت تکون نخوریا اگه تکون بخوری باید بری بیمارستان اینقد از ترسش ساکت نشسته بود نفسم نمی کشید و اقای دکتر با احتیاط تمام اون چیز و اورد بیرون وای خدا سر یه مداد نوکی بود اونم چقد کلفت بود خدا را شکر به خیر گذشت ازش که پرسیدم گفت خوابیده بودم دستم بود یه دفعه افتاد تو صورتم و اینجوری شد دوسال پیش هم یاسمن یه همچین بلای سر من اورد اینجا ببینید و اومدیم خونه خدایا بچه هامون را به خودت می سپاریم