بدون عنوان
سلام دوستان عزیزم ما دیروز رفتیم حرم جاتون خالی یاد همه کردم خیلی خلوت بود طبق معمول رفتیم شبستان نشستیم تازه جا به جا شده بودیم یه دختر کوچولو اومد پیشمون و از یاسمن می خواست برن باهم بازی کنندو چون یاسمن خجالت می کشید نمی رفتبه زور راضی شد بره حالا کلاس گذاشته بود و از من اجازه می گرفت انگار تو همه کارا از من اجازه می گیره( پیوست بشه به کار دیروزش) پارسا هم از اونجای که زیادی اجتماعیه تا یاسمن این دوست و باهاش گرم بگیره یه چهار پنج تا دوست پیدا کرده بود یاسمن را بردم زیارت پارسا هم با بابایش رفت وقتی اومدیم دوست یاسمن رفته بود و یاسمن بغض کرده بود و می خواست گریه کنه و وقتی گفتم بازم میایم اونوقت فاطمه را میبینیم کمی اروم شد تمام راه و و توی خونه راجبه فاطمه حرف می زد شاید یه ربع هم پیشش نبودکلی راجبش حرف زد توی راه توی خونه تا وقتی به زور هر دوتایشون را خوابوندم فکر کنم ساعت 2 بود راستی دیشب دوتای تمام سلفون روی نی های شیر را کنده بودند و داشتن بازی می کردند وقتی به یاسمن اعتراض کردم گفت اخه مامان ما حوصلمون سر می رفت با چی بازی می کردیم گفتم این همه اسباب بازی گفت ما دیگه بزرگ شدیم اونا به درد ما نمی خوره بعدش پارسا با دمپای ها بازی می کرد و سعی می کرد یه جورای پا تو کفش بزرگا کنه اینم فاطمه کوچولوکه یاسمن باهاش دوست شده بود
اینم خوشگلای من پارسا دوستاش رفته بودند نشسته بود پیش یاسمن اینا متاسفانه نشد از پارسا و دوستاش عکس بگیرم