پارسای عزیزم
پارسا جونم
عزیزم
زندگی مامان
اتفاق...
سلام دوستان عزیز دیروز اتفاق بدی افتاد که خدا را شکر به خیر گذشت تو اشپزخونه مشغول جمع و جور کردن ظرفها بودم یاسمن یکسره سر به سر پارسا میذاشت و هر چی صداش می کردم فایده نداشت بهش گفتم مامان جون من سرم درد گرفته بس که صدات کردم و گوش نکردی یه دفعه حرفم تموم نشده دیدم یاسمن داره دستم و می بوسه و معذرت خواهی می کنه که مامان دیگه از این کارای بد نمی کنم تا تو ناراحت نشی منم بغلش کردم و بوسیدمش عیب نداره مامان جون دیگه داداشت و اذیت نکن خلاصه یاسمن رفت و این بار داداششم اورده بود و می گفت مامان و ببوس پارسا هم مثل یه سرباز اماده به خدمت اومده بود همین که برگشتم طرفشون از اون بالا شیشه مربا که تازه شسته بودم پرت شد پایین و خورد به...
نویسنده :
بابا و مامان
0:39
زندگی
سلام دوستان خوبم دیروز بعداظهر طبق معمول روزهای دیگه بیرون بودیم تو ترافیک گیر بودیم یه ماشین جلومون بود که پشتش نوشته ای بود که توجهم و جلب کرد یاداشت کردم و دلم می خواد براتون بذارم زندگی مانند ریاضیات است.پس بیایید اعتماد رادر زاویه چشمانمان جای دهیم همیشه لبخندی در پرانتز لبهایمان داشته باشیم. ایمان رادر خلوص ضرب کنیم. از بدیهاو کینه ها جذر بگیریم.و محبت رادر دایره قلب دیگران پیدا کنیم. ...
نویسنده :
بابا و مامان
17:15