اتفاق...
سلام دوستان عزیز دیروز اتفاق بدی افتاد که خدا را شکر به خیر گذشت تو اشپزخونه مشغول جمع و جور کردن ظرفها بودم یاسمن یکسره سر به سر پارسا میذاشت و هر چی صداش می کردم فایده نداشت بهش گفتم مامان جون من سرم درد گرفته بس که صدات کردم و گوش نکردی یه دفعه حرفم تموم نشده دیدم یاسمن داره دستم و می بوسه و معذرت خواهی می کنه که مامان دیگه از این کارای بد نمی کنم تا تو ناراحت نشی منم بغلش کردم و بوسیدمشعیب نداره مامان جون دیگه داداشت و اذیت نکن خلاصه یاسمن رفت و این بار داداششم اورده بود و می گفت مامان و ببوس پارسا هم مثل یه سرباز اماده به خدمت اومده بود همین که برگشتم طرفشون از اون بالا شیشه مربا که تازه شسته بودم پرت شد پایین و خورد به سینگ و بعد سر پارسا جلوی پاش ریز ریز شد خدا بهمون خیلی رحم کرد که تو چشمش یا تو سرش فرو نرفت بغلش کردم بردمش بیرون طفلک ترسیده بود و گریه میکردیاسمن از ترسش صداش در نمیومد همه جاش و دیدم خودمم تمام جونم از ترس می لرزیداما خدا را شکر به خیر گذشت خدا خودش حافظ همه نی نی ها باشه خدایا عزیزانم و به خودت می سپارم