یه روز قشنگ...
سلام دوستان عزیزم ارزومی کنم همیشه خوش و خرم و سلامت باشید امروز صبح رفتیم بیرون تا برا محمد پارسا یه شلوار بخریم و بلاخره خریدیم موقع بر گشت رفتیم امامزاده شاه سید علی که از نوادگان حضرت ابوالفضل العباس هستند خیلی حرم با صفای دارند رفتیم اونجا نماز خوندیم و اونجا چند تا عکس از بچه ها گرفتم یه دختر کوچولو بود که شکلات پخش می کرد طفلک دختره پلاستیک شکلات و اورد جلوی دو تا پیرزن اگه بدونید انگار اون دو تا از قحطی اومده بودند بیچاره دختره چشماش هفت تا شد گفت ببخشید می خوام به همه بدم گفتند باشه صبر کن ول کنم نبودند یاسمن و پارسا هم داشتند با تعجب نگاشون می کردند که چرا اینا دارند این همه ور می دارند جدا اگه می تونستند همش و می گرفتند می ریختند تو کیفشون بعد دختر ه اومد پیش ما گرفت یاسمن یکی برداشت و پارسا اومد بر داره دو تا اومد دستش یکیش و گذاشت سر جاش این بچه عقلش بیشتر از اون دوتا ادم بزرگ بود منم کلا بر نداشتم بیچاره دختره با دلهره جلوی همه شکلات می گرفت البته بودند از قبیل امساله هم حالا هی من بگم تلویزیون جنبه بد اموزی داره این که بدتره خلاصه اونجا نماز خوندیم و اومدیم تو ماشین که بودیم پارسا می گفت(مامان پسلا تر بادی می لند ) مامان پسرا سر بازی می رند منم می گفتم بله مامان همه می رند گفت( تل بادی ته دولیه ) سربازی چه جوریه منم می گفتم سر سره داره تاب داره پارسا ایجوری بود (نه) منم گفتم که چرا از ابجی بپرس می گفت( ادی که نمی ره )من :چرا مامان ابجی بیشتر از تو رفته یاسمن و صدا کردم تا بهش بگه شهر بازی چه شکلیه که یاسمن متوجهم کرد پارسا چی می گفته من چی فکر کردم وقتی نگاش کردم گفتم بمیرم مامان زد زیر گریه ( همش تغصیل تو من و ادیت تردی ) همش تقصییر تو بود من و اذیت کردیخلاصه اینقد ناز ش و کشیدم تا یادش رفت و همش تو حس سربازی و سربازی رفتن بود و تفنگ به دست