شیرین زبونیای پسرم
سلام دوستان عزیزم امروز دلم خیلی گرفته اخه نادر رفت تهران برای نمایشگاه کتاب کلا اردیبهشت که میاد دل من بدجوری به التهاب می افته منتظرم زود تموم شه البته اون وسطا میاد پیشمون اما خوب دوست دارم همیشه کنارمون باشه وجودش برام یکدنیا ارامش و راحتیوقتی نیست انگار یه چیز مهمی از زندگیمون کم شده امیدوارم این روزها به تندی بگذره باز هم در کنار هم باشیم شب موقع خواب پارسا می گفت (بابا منم ببر برم اوندا پو بارم پول اونده) (بابا منم ببر اونجا پول بیارم پول گنده) اول باورم نشد اینطوری می گه اما بعد متوجه شدم و کلی بهش خندیدیم دیشب من به نادر گفتم کاش بشه نری گفت اگه برم حق ماموریت پول خوبی می دند کمی از قسطامون را که سنگینه می تونیم بدیم خیالمون راحتره پارسا کنار ما بود اما فکر می کردم داره تلویزیون نگاه می کنه نگو حواسش به حرفهای مابودهصبح زود بیدار شده بود می گفت:( بابا بدو با پلیتا دالن مان مالو بدیرن)( بابا بدو بیا پلیسا دارن میان ما رابگیرن) مثل اینا که خلاف کردن خواب اشفته می بییند هر چیم گفتم بیا بغل من نیومد فکر کنم بهم اعتماد نداره اخه منم خیلی ترسوم رفت بغل باباش خوابید الانم داشت می گفت:( مامان بابا نیت ددا نان مالو باولن)مامان بابا نیست دزذا نیان ما را بخورن خوبه تلویزیون همش رو شبکه پویا می چرخه حالا اینا را از کجا یاد گرفته نمی دونم