یه روز پر استرس و...
سلام دوستان عزیزم امیدوارم سالم و سلامت باشید امروز روز پر از استرسی را از بعداظهر به بعد گذروندم اومدم اینجا قصه غول کامپیوتر و بنویسم بچه ها هم داشتند بازی می کردند خیلی اروم بعدا رفتند سراغ تلویزیون دیگه خیالم راحت که خوابیدند جلو تلویزیون منم مشغول نوشتن بعد اومدم سراغ کارا و غذا و گذاشتم و داشتم لباس پهن می کردم تلفن زنگ زد بابا اینا بودند مادرم گفت عمه و دخترش می خوان بیان خونمون منم دیدم وای خونه اوضاعی داره بچه ها اتاقها را بهم ریختند شروع کردم جمع کردن اتاقها و بعد اومدم اتاق کامپیوتر اینجا دیدم اسباب بازیها همش رو زمین اینا را جمع کردم دیگه خیالم راحت رفتم سراغ میوه و چای از صحنه ای که دیدم خشکم زد وای خدا این چه بساطیه بچه ها یه گوشه پذیرای مشغول بودند رفتم دوربین و اوردم و یواشکی ازشون عکس گرفتم تو چند دقیقه بعد وقتی فهمیدند پارسا طبق معمول فرار کرد موند یاسمن دلم سوخت چیزی بهش نگفتم بلندش کردم برنجای که اورده بودند و ریخته بودند زمین و جمع کردم و جارو کردم وای خدا می دونه چقد استرس داشتم تا جمعشون کنم یاسمن می گفت مامان ما تو پارک بودیم اومده بودیم هواخوری مگه ندیدی زیر انداز زیرمون بود چرا خرابش کردی گفتم مهمون داریم مامان و جمعش کردم مشغول جمع کردن بودم یه لقد از طرف پارسا و بازم فرار خندم گرفته بود همچنان نگران بودم هر لحظه برسند و من کارام مونده باشه رفتم سراغ کارای دیگه و خلاصه خونه را که جمع کردم و خیالم راحت شد که زنگ و زدن و اومدن خدا را شکر کارا همش جور بود اینم از خرابکاری این دو تا وروجک
سخت مشغول اشپزیند
یاسمن فهمید پارسا حواسش نبود
پارسا در حال فرار