بدون عنوان
الان که می نویسم بچه ها با بابا شون خوابند منم باز بی خوابی زده به سرم البته من ظهر نمی خوابم امروزم باز شهرمون حسابی بارون میاد و سرده بچه ها را بیرون نبردیم پارسا یکسره در و نشون میده میگه باباجی بریم و من حواسشو پرت می کنم اما تا چشمش به در میافته یا صدای تو سالن میشنوه میدوه به طرف در الانم با زحمت خوابوندمش یاسمن خانمم که امروز حساب دیوارای خونه را رسیده نقاشی کنده کاری وای چه بلاهای که سر دیوارا نیورده من اشپز خونه بودم صدام کرد مامان بیا یه عالمه نقاشی کشیدم منم فکر کردم تو دفترش کشیده وقتی رفتم وای سرم گیج رفت اما مجبور بودم ارامش نشون بدم بعد از کلی تعریف که از تو داشتم میسوختم ازش خواستم این کارا را تو دفترش بکنه تا قشنگتر بشه و اونم گفت باشه حواسم نبود رو دیوار اینجا کشیدم منم چی بگم پارسا عجیب نگاه میکرد فکر کنم اونم نقشه های تو سرش دارهاینم قسمتی ازنقاشی یا سمن خانم