ماجرای امروز با پسر خاله ها
سلام دوستان گلم اامروز روز پر کاری بود 6 تا بچه قد و نیم قد که کلافم کرده بودند منم روزه اما دلم نمیومد بهشون پر خاش کنمیا احساس کنند من دارم اذیت میشم همش خودمو خوشحال و خندون نشون می دادمتا بهشون خوش بگذره فرمایشاشون هم پایان نداشت خاله اب خاله غذا بازم خاله اب باور کنید سه بار من پارچ اب و یخ کردم و خالی شد بس که می دویدند و تشنه میشدند موقع نهار هم همش می گفتند خاله چرا غذانمی خوری گفتم خاله من روزه ام یکی از پسرها می گفت خاله بخور کمی بخور به عمو نادر نمی گیم بعد از اینکه حسابی خوردند تازه به هم می گفتند ما روزه ایم روزه کله پاچه ه ای گرفتیمبعد از نهار گفتم خاله جون میاید یکم بخوابیم سر حال شیم بعد با هم بازی کنیم می گفتند تو برو بخواب خاله ما روزه ایم خوابمون نمیاد خونه که کن فیکون بود عروسکها وسط اتاق اسباب بازی ها یه طرف وای نمی دونید چه خبر بود کاغذ ها را پاره کرده بودند ریخته بودند وسط اتاق از اونجای که حوصلم نمی گیره خونه اینطور باشه جمع و جور کردم همین حالا اومدم اینجا یه دفعه وقتی بر گشتم دیدم پارسا تمام عروسکها را ریخته پایینوای ییییییییییییییییییییییییییی
اینم تعدادی ازعروسکهای بیچاره ای که پارسا ریخته پایین وقتی من مشغول نوشتن بودم