سیزده بدر و ماجراهای یاسمن و محمد پارسا
یاسمن و بابایش
پارسا از بغل این فواره اب کنار نمی ومدو همش دستش تو اب بود
یاسمن داره از افتاب شکایت می کنه که به صورتش می خوره
اینم کفشدوزکهای که یاسمن گرفته بود و تو لیوان نگه داشته بودو در اخر ازادشون کرد
سلام دوستان عزیم امسال سیزده بدر بر خلاف سالهای پیش تصمیم گرفتیم بریم بیرون که خیلی خوش گذشت مخصوصا به بچه ها امیدوارم به همه خوش گذشته باشه حدود ساعت 3 بود اومدیم خونه و بعد از استراحت ساعت 7 بودکه خواستیم بریم بیرون یه دفعه یاد النگوهای یاسمن افتادم که تو پارک ازش گرفتم خواستم دستش کنم دیدم نیست وای همه جا را گشتم نبود که نبودنادر مادرش و برد دکتر و من که دیدم داره هوا تاریک میشه زنگ زدم شوهر عمه یاسمن اومد ما را برد همون جای که بودیم البته من و پارسا بودیم هر چه گشتیم نبود نادر هم اومد اونجا خلاصه پیدا نشد و منم تو دلم می گفتم کاش نمیومدیم مثل هرسال خونه راحت بودیم این یاسمنم چقد گیر میده پارک پارک وقتی چهره خونسرد نادر و می دیدم و ارامشش و منم ارومتر می شدم خیلی ناراحت بودم و نادر همش می گفت بی خیال به هر حال بهش گفتم نادر شما مادرت و ببر خونشون من برم با ارامش خونه را بگردم فوری همه جا سر زدم نبود که نبود و نفرین بود که نثار خودم می کردم اومدم بازم کیفم و باز کردم خبری نبود نا امید دیگه گریم گرفته بود یه دفعه دستم خورد به کرمی که بغل دستم بود درش پرت شد وای داشتم شاخ در میوردم النگوها فرو رفته بود تو کرم اول فکر کردم یکی شه اما نه همش بودوای کلی ذوق کردم و خدا را شکر به هر صورت این بود از ماجرای سیزده بدر امسال ما