امروز
سلام امروز بعداظهر نادر به همراه مادر و خواهرش رفتند تهران برای چکاب قلب مادرش منم به همراه بچه ها رفتیم خونه خواهر کوچیکه پارسا خواب بودمنم گذاشتمش پیش خاله و رفتم برا خرید لباس برای خودم و پارسا وای چه قیمتهای برا خودم که نتونستم لباسی انتخاب کنم که باب میلم باشه اما برای پارسای عزیزم یه لباس قشنگ گرفتمکه خیلی بهش میاد مبارکت باشه عزیزمتو مغازه بودم که خاله زنگ زد که بیا که پارسا از وقتی رفتی بیدار شده و یکسره گریه می کنه باور کردنی نبو دواقعا نمی دونستم پارسا هم اینقده عاطفیه و بهم وابستگی داره اخه خیلی نشون نمی دادوقتی زنگ و زدم دیدم وای صدای گریش تا کوچه میاد تا من و دیدگریش بیشتر شد بغلش که کردم اروم شدو لبخند می زد و محکم چسبیده بود بهم نمی دونید چه بارونی میومد خدا را شکر هوا کاملا پاک و پاکیزه شده بخاطر فرود نعمت خداوندی خدایا شکرت به خاطر افرینش این همه زیبای