امروز...
سلام دوستان عزیزم امروز عجب روزی بود از صبح که مشغول کارای خونه بودم شب برا افطار رفتیم خونه عموی من کلی از اقوام و اونجا دیدم خدای این مراسمها نباشه دیگه ادمها هم دیگه را فراموش می کنند همین عمو هم که خونشون رفتیم عید دیده بودمشون موقع پایین اومدن از پله ها چنان پام پبچ خورد که با سر می خواستم بیفتم اما خدا بهم رحم کرد خودم و نگه داشتم اگه پرت می شدم دیگه اثری از اثارم نبود و دل بعضیا شاد میشد به هر حال منم امروز اعصاب ندارم به همه گیر می دم از اونجا که اومدم پایین به پاشنه پام خیلی فشار اومد تا نذارم بیفتم اینقد دوباره پاشنه پام درد می کنه نمی تونم روش راه برم رو پنجه راه می رم خوابمم اصلا نمیومد ...
نویسنده :
بابا و مامان
3:16