یه اتفاق بد...
سلام دوستان عزیزم ارزو می کنم خوش و خرم و سلامت باشید دیشب نشسته بودیم داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم که یاسمن بدو بدو اومد و گفت مامان خون دیدم داره از بینیش خون میاد مردم از ترس بند نمیومد نادر رفت تتراسایکلین اورد و زدیم و جلوی خونریزیش و گرفتیم خدا را شکر بند اومد اما طفلکی خیلی خون ازش رفت بعد دیگه مشغول بازی شدن که یه دفعه بازم یاسمن بدو بدو اومد این بار گریه می کرد شدید حالا چی شده بود پارسا با مشت زده بود تو چشمش دور چشمش یه هاله قرمز رنگ بود و از دماغش بازم داشت خون میومد مشتش به بینی یاسمنم خورده بود بازم کلی خون اومد تا بند بیاد داشتم از درون از ترس می مردم اما به روی خودم نیوردم یاسمن نترسه خلاصه بازم همون کار و کردیم و دارو گذاشتیم تا بند اومد دکتر نبردمش چون نادر هم همینطور مثل یاسمنه یه بار سر همین خون دماغ بیچاره شد خدا را شکر راحت خوابید اومدم سراغ پارسا که چرا ابجی را زدی گفت (اوب اوب اوب اومده بود تو دام منم ابم میومد ددم تو تشمش)خوب خوب خوب اومده بود تو جام منم خوابم میومد زدم تو چشمش این بچه بزرگ شه عجب یاغی بشهبعدشم داشتم غر میزدم بهش دیدم پشتش و کرده بود به من و منم فکر کردم داره گوش میده و از این نصیحتهای که دارم می کنم بلاخره یکیش اثر می کنه دیدم کی خوابش برده بود بعد بچه ها خوابیده بودند اما من خوابم نمی برد اومدم این جا ببینم چه خبره یه چیزی دیدم که باورم نشد برنده های جشنواره را اعلام کرده بودند و یه شماره موبایل که اگه اون شماره های وسطش مثل من باشه میشه گفت ما هم جزئ برنده ها شدیم حالا نمی دونم اون ما هستیم یانه حالا اینم یه ماجرای مفصل برا خودش داره که اگه ما برنده باشیم حتما براتون می گم ماجرا چیه
خلاصه خدا را شکر امروز یاسمن خوبه همین الان بازم داشتند سر مداد رنگی با هم دعوا می کردند رفتم ساکتشون کردم بازم البته قلدر گری از طرف پارسا بود بیچاره یاسمن یه مشتم زده بود تو کمرش و می گفت اوب کردم خوب کردم یاسمنم از ترس اینکه دماغش خون نیاد از جاش تکون نخورده بود حالا که فعلا سکوته تا چه پیش ایدعکسهای بالا را هم همین چند لحظه پیش ازشون گرفتم