امروز...
سلام دوستان عزیزم امروز عجب روزی بود از صبح که مشغول کارای خونه بودم شب برا افطار رفتیم خونه عموی من کلی از اقوام و اونجا دیدم خدای این مراسمها نباشه دیگه ادمها هم دیگه را فراموش می کنند همین عمو هم که خونشون رفتیم عید دیده بودمشون موقع پایین اومدن از پله ها چنان پام پبچ خورد که با سر می خواستم بیفتم اما خدا بهم رحم کرد خودم و نگه داشتم اگه پرت می شدم دیگه اثری از اثارم نبود و دل بعضیا شاد میشد به هر حال منم امروز اعصاب ندارم به همه گیر می دم از اونجا که اومدم پایین به پاشنه پام خیلی فشار اومد تا نذارم بیفتم اینقد دوباره پاشنه پام درد می کنه نمی تونم روش راه برم رو پنجه راه می رم خوابمم اصلا نمیومد یه اتفاق تو خانواده افتاده بدجوری ذهنم و درگیر خودش کرده پارسا تمام راه بهم می گفت (تلا هواتت نبود باید دیل پات و ندا اونی ) چرا حواست نبود باید زیر پات و نگاه کنی امروز یه اتفاق بامزه ای هم افتاد پارسا و یاسمن داشتن با هم حرف می زدن راجبه اماما یاسمن اومد پیش من مامان من همه اماما را دوست دارم امام زمان و از همه بیشتر دوست دارم محمد پارسا که هیچ وقت نمیذاره از خواهرش عقب بیفته بدو بدو اومد پیشم و گفت( مامان من امام علی و دوت دالم بگم دلا ) گفتم بگو پسرم (اکه لو تلش نول داله چمشم نداله ) اخه رو کلش نور داره چشمم نداره حالا فکر کردم چرا این و می گه یادم افتاد شبکه پویا داشت راجب امام علی یه فیلم نشون میداد چهره امام علی هاله نور بود بخاطر این اینطور می گه به هر حال امروز گذشت خدا کنه درد پای من زود تموم شه فردا نه پس فردا مراسم داریم اون وقت من باید چه کنمبگذریم روز و روزگارتون خوش ایام به کامتون
اینم یه عکس از عکسای قبلی برا اینکه اینجا خالی از عکس نباشه