خدای مهربون بهمون رحم کرد
سلام دوستان عزیزم ارزو می کنم سالم و سلامت باشید به همراه خانواده های گلتونخدا را شکر یه بلای دیگه از بغل گوشمون گذشت دیروز رفتیم بیرون کنار یه مغازه ایستادیم اونجا فرنی می پزند انصافا خیلی خوشمزست من به نادر گفتم بگیر بیار ببریم خونه اما گفت نه بریم داغ داغ تو مغازه که خلوته اونجا بخوریم منم قبول کردم و رفتیم یه خانواده هم اومدند اونجا تازه نشسته بودیم یاسمن پاشد گفتم مامان بشین بابا الان میاد گفت نه من زود میام برم یه لحظه پیش بابا گوش نکرد اما پارسا ساکت پیشم نشسته بود یه دفعه داد یاسمن رفت بالا منم فکر کردم خورد زمین یا سرش خورده پاشه به دری که اونجاست اونم اروم چون صدای نیومد دیدم بغل باباش داره گریه می کنه با گریه میگه بابا من که گریه نمی کنم بزرگ شدم اما گریه می کرد اروم اشک می ریخت بمیرم الاهی وقتی نشست گفتم کجای سرت خورد مامان دیدم چشمش و نشون میده وای مردم از ترس چشمش باد کرده بود و فوری کبود شده بود اقای فروشنده هم همش می گفت اقا چیزی نشد شما ندیدید چطور چشمش رفت تو لبه این میز اهنی خدا بهمون رحم کرد یکم پایین تر بود بیچاره می شدیم موقع اومدن همون اقا صدقه اورد بالا سرش چرخوند و انداخت صندوق صدقات همشم می گفت خدا بهتون رحم کرد تعجبم از اون دوتا خانم و اقایه که اونجا بودند اما هیچ عکس العملی از خودشون نشون ندادند حداقل بپرسند چیزی نشده کاملا بی تفاوت نشسته بودند و حرف می زدند و می خندیدن اینقد کفری بودم شاید پیش خودتون بگید چقد خودخواهم اما بخدا من جای اونا بودم بچه جلوم اونطور اشک می ریخت و می دیدم فروشنده چی می گه بلاخره یه عکس العمل از خودم نشون می دادم نه خونسرد بگم و بخندم و محل نزارم خونه که اومدیم همش استرس داشتم چشمم به یاسمن بود همش می گفتم مامان می بینی چشمت خوبهاونم همش می گفت نه مامان کمی نمیبینمحرص می داد من و خدا می دونه تا صبح مردم می گفتم نکنه چشمش و ببنده صبح پاشه زبونم لال اما خدا را شکر صبح خوب بود داشتم کارام و تو اشپزخونه می کردم بدو بدو اومد مامان من نمیبینم بعد زد زیر خنده و فرار کرد اما نمی دونست چه اتیشی انداخت به دلم خدا نکنه وای تصورش هم دیونم می کنه خدایا همه فرشته های قشنگ و فرشته های قشنگ خودم و به خودت میسپارم