امروز...
سلام دوستان عزیزم ما همین نیم ساعت پیش از مهمونی اومدیم خیلی خوش گذشت امروز از اون روزا بودکه باور نمی کردم بیرون بریم نادر مادرش و برده بود تهران ساعت 5 اومد بعد داداشم مهمونمون بود بعدش که رفت رفتیم خونه مادر شوهرم تو راه برگشت یکی از نزدیکان زنگ زد و دعوتمون کرد خونشون رفتیم خیلیم خوش گذشت بچه ها شلوغ نکردند کاملا مودبانه برخورد داشتند خدا را شکر قصه های من در اوردی من تاثیر خودش و گذاشته رو بچه ها این و وقتی اومدم خونه فهمیدم وقتی یاسمن می گفت مامان من دختر خوبی بودم مثل مینا تو مهمونیها شلوغ نکردم سلام کردم وقتی رفتم با محدثه بازی کردم خیلی خوب بودم منم کلی تشویقش کردمالبته یاسمن و پارسا تو مهمونیها اذیت نمی کنند همینطور شلوغ نمیکنند اما یاسمن یه دفعه با بچه ها دعواش میشد که این بار این اتفاق نیفتاد راستی مینا شخصیت داستان من هستش که همیشه کارهای که می خوام به یاسمن گوشزد کنم شخصیت مودب داستان همیشه میناست و یاسمن کاملا داره ازش الگو برداری میکنه از این بابت خوشحالم امروز فقط اتفاقی که برام خوش ایند نبود سر درد قدیمی میگرن اومد سراغم که حالم و گرفته بود الان هم ته سر درد دارم اما بهترم اومدم اینجا دیدم دوستان برام کامنت گذاشتند الان دارم میرم به بقیش جواب بدم ممنونم از محبت همه دوستانم دوستتون دارم زیاد