امروزو...
سلام دوستای گلم امروز رفتیم عروسی یاسمن از دیروز داره راجبه عروسی حرف می زنه میگه چی بپوشم چی نپوشم امروز ظهر بردمشون حموم اوردمشون لباس پوشوندم اول یاسمن و اوردم بعد پارسا را پارسا یه سره نق می زد توپش و که برده بود حموم می خواست وقتی اوردم براش قهر کرده بود نمی خواست گریه می کرد رفتم لباس بپوشم دیدم یاسمن داره بهش می گه بس کن اگه گریه کنی مامانت می میره یتیم میشی تنها می مونی منم میرم لباسام و می پوشم میرم بیرون تا صبح گریه کنی بابام می ره سر کار وقتی اومدم گفتم مامان چرا اینجوری می گفتی گفت اخه گریه می کرد ندیدی مامان انت که مامانش مرده بود دنی همش گریه می کرد خوب مامانش و اذیت کرده بود مامانش مرده بود رفته بود پیش فرشته ها
وای از دست زبون این دختر وقتی بهش می گم مامان فلان کارو چرا کردی مگه نمی دونی نباید مثلا خونه را بهم بریزی می گه مامان عادت کردم به نفهمی من چی باید بهش بگم تلویزیونه و اموزشهای عالی اون برا بچه ها الان ساعت 3 نصفه شبه اینقد کار دارم که خدا می دونه خسته شدم اومدم اینجا بقیش باشه فردا اومدم پستم و بنویسم برم برا خواب که فردا هم کلی کار واسه خودم درست کردم شاد باشید و سلامت
پ.ن. مطالب بالا را دیشب نوشتم فکر کردم بروز بوده نگو علامت ثبت موقت زدم یادم رفته الان علامتش و برداشتم