اتفاق بدی که افتاد...
سلام دوستان عزیزم ارزوی سلامتی براتون دارم آرزوی روزهای پر از خوشی و سلامتی براتون دارم گفنه بودم زود زود میام اینجا و مطلب می زارم اما اتفاق بدی افتاد مشغول درس گفتن به یاسمن بودم که یه دفعه پارسا با جیغ و داد اومد آی خون آی خون دویدم بیرون دیدم دستش پر خونه این بروجک شیطون رفته بود سراغ چاقو اونم چاقوی که اصلا ازش استفاده نکرده بودیم تیز تیز بود و می خواسته خیار پوست بکنه اونم یواشکی اصلا نفهمیدم چطورآماده شدم در و بستم وقتی اومدم بیرون دیدم کلید ندارمخلاصه دستش و 6 تا بخیه زدند و اومدیم چقدرگریه کرد بماند همشم می گفت ( اتباه تردم دیده دتت نمی دنم به تاقو مامان همه تاقو هامون و بندادیم دول تاقو بده)اشتباه کردم دیگه دست به چاقو نمی زنم مامان همه چاقو ها را بنداز دور اما فرداش که رفته بودیم خونه بابا اینا همین پسر پشیمون وقتی بهش گفتم دست به کارد میوه نزن می گفت (چرا من بلدم میبه پوت بتنم ) دیگه چهار چشمی مواظبش بودم تا اینکه دیشب دستش و باز کردن بازم با داد و بیداد و گریه گریش بیشتر از ترس بود اونم از قیچی و تیغ جراحی خلاصه بلای به سرمون اورد که دست از همه چی شستیم و مشغول پاییدن این پسر شیطون شدیم عکسم ازش انداختیم تا یادش بمونه اونم با موبایل متاسفانه دوربین هنوز درست نشدن و منم نمی تونم عکسهای موبایل و اینجا منتقل کنم ایشالاه به زودی میام با عکسهای جدید دوستتون دارم خیلی زیاد و ممنونم که بهمون سر می زنید دوستان گلم زود زود میام به همتون سر میزنم و پیامهای پر مهرتون را جواب می دم دوستتون دارم