ماجرای سنجش رفتن امروز ما...
سلام دوستان عزیزم ایشالاه که طاعات و عباداتتون مورد قبول حق باشه امروز رفتیم برا سنجش یاسمن خدا را شکر همه کارای یاسمن انجام شد اگر چه خیلی سخت بود زبون روزه و اشتباهی که و سنجش انجام دادند و یه مهر کم زدند و ما بازم برگشتیم محل سنجش اونجا هم تازه فهمیدیم که این مهر لازم نبوده و بر گشتیم مدرسه مدرسه هم گفت اونجا خواستند کوتاهی خودشون را توجیه کنند و اصلا باید مهر باشه خلاصه ما نفهمیدیم حق با کیه بلاخره کارا ثبت نام و کردیم و رفت تا ببینیم کی حواله مانتو بهشون می دند حالا از همه اینا که بگذریم یه اتفاقیم افتاد که هنوزم یادم می افته میرم زیر زمین حال بگم چی شد یاسمن رفت اتاق پرسش و پاسخ برا سنجش و من و پارسا موندیم بیرون وقتی اومد با یه بیسکویت اومد و اونم داد تا داداشش بخوره وقتی اومدیم بالا اتاق پزشک پارسا گفت من این یکی را نمی خورم از اون بیسکویت موزی های قد بلند که وسطش بقول بچه ها خامه داره ازش گرفتم دستش و پاک کردم تو اتاق یه پسر 15یا 16 ساله نشسته بود با داداشش اون طرفم یه خانم و دخترش و یکی از اقایان که برا پایگاه سنجش بود اونجا بود خلاصه پارسا که بیسکویت و داد به من چنان با لذت می خوردمش که انگار لذیذترین خوراکی دنیا جلومه حالا من تو حالت عادی هر چی بخوام بخورم عمرا تو شلوغی بخورم انقد کلافه گرما بودم که به این چیزا توجه نمی کردم تو این میون اون پسره 16 ساله همچین نگام می کرد که گفتم لابد داره به یاسمن نگاه می کنه حس غیرتی گرفتم و همونطور چپ چپ نگاش می کردم تا چشم ازمون برداره دیدم نه بابا ول کن نیست همینطور داره نگاه می کنه این بار حس کردم داره نگاه من می کنه بازم یه چشم ابرو نازک کردم یکم خودم و جمع کردم و با قیافه مشغول خوردن شدم تا نوبت ما شد و رفتیم و وقتی کارمون تموم شد اومدیم بیرون دیدم تشنمه دست یه بچه اب یخ دیدم گفتم برم بیرون اب بخورم که یه دفعه متوجه فاجعه شدم وای وای وای وای وای وای وای ابروم رفته این چه کاری بود با خودم گفتم خاک بر سرم اون پسره داشته به خوردن من نگاه می کرده منم چه با لذت می خوردم بابا من که روزه بودم وای وای وای تموم اون ادمها که اومدن و ازم سوال کردن من و تو حالت خوردن دیدن اون خانمه که اونطور داشت با تمسخر نگام می کرد و لبخند می زد وای خدا چه خاکی به سرم شد وقتی فهمیدم انگار یه کامیون از همون بیسکویتهاریختن تو سرم از خجالت داشتم می مردم از همه بدتر این بود که مجبور شدم دو بار برگردم تو پایگاه به خاطر مهری که زده نشده بود خلاصه از خجالتم نمی دونستم بخندم یا گریه کنم برا نادر که تعریف کردم اینقد می خندید و می گفت کاش لااقل آبم خورده بودی خلاصه اینم ماجرای سنجش رفتنمون نمی دونم چرا همش اینطوری وو اینطوری میشمیا اینطوری