یاسمن یاسمن ، تا این لحظه: 15 سال و 29 روز سن داره
محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

فرشته های ناز زندگی ما

ماجرای سنجش رفتن امروز ما...

1394/3/30 16:25
نویسنده : بابا و مامان
330 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان عزیزممحبت ایشالاه که طاعات و عباداتتون مورد قبول حق باشهبوس امروز رفتیم برا سنجش یاسمن خدا را شکر همه کارای یاسمن انجام شد زیبا اگر چه خیلی سخت بود زبون روزه و اشتباهی که و سنجش انجام دادند و یه مهر کم زدند غمگینو ما بازم برگشتیم محل سنجش اونجا هم تازه فهمیدیم که این مهر لازم نبوده و بر گشتیم مدرسه مدرسه هم گفت اونجا خواستند کوتاهی خودشون را توجیه کنند و اصلا باید مهر باشه خلاصه ما نفهمیدیم حق با کیه سوالبلاخره کارا ثبت نام و کردیم و رفت تا ببینیم کی حواله مانتو بهشون می دند آرامحالا از همه اینا که بگذریم یه اتفاقیم افتاد که هنوزم یادم می افته میرم زیر زمینخجالتخجالتخجالتخجالتبدبو  حال بگم چی شد یاسمن رفت اتاق پرسش و پاسخ برا سنجش و من و پارسا موندیم بیرون وقتی اومد با یه بیسکویت اومد و اونم داد تا داداشش بخورهبوس وقتی اومدیم بالا اتاق پزشک پارسا گفت من این یکی را نمی خورم از اون بیسکویت موزی های قد بلند که وسطش بقول بچه ها خامه دارهخندونک ازش گرفتم دستش و پاک کردم تو اتاق یه پسر 15یا 16 ساله نشسته بود با داداشش اون طرفم یه خانم و دخترش و یکی از اقایان که برا پایگاه سنجش بود اونجا بود خلاصه پارسا که بیسکویت و داد به من چنان با لذت می خوردمش که انگار لذیذترین  خوراکی دنیا جلومهخوشمزه   حالا من تو حالت عادی هر چی بخوام بخورم عمرا تو شلوغی بخورم انقد کلافه گرما بودم که به این چیزا توجه نمی کردم تو این میون اون پسره 16 ساله همچین نگام می کرد که گفتم لابد داره به یاسمن نگاه می کنه سکوتحس غیرتی گرفتم و همونطور چپ چپ نگاش می کردمدلخور   تا چشم ازمون بردارهدلخوردلخور دیدم نه بابا ول کن نیست همینطور داره نگاه  می کنه این بار حس کردم داره نگاه من می کنه بازم یه چشم ابرو نازک کردمشاکی  یکم خودم و جمع کردم و با قیافه مشغول خوردن شدم راضیتا نوبت ما شد و رفتیم و وقتی کارمون تموم شد اومدیم بیرون دیدم تشنمه دست یه بچه اب یخ دیدم  گفتم برم بیرون اب بخورم که یه دفعه متوجه فاجعه شدم وای وای وای وای وای وای وایخجالتخجالتخجالتخجالتخجالتخجالت گریهگریهگریهابروم رفته این چه کاری بود با خودم گفتم خاک بر سرم بدبو اون پسره داشته به خوردن من نگاه می کرده منم چه با لذت می خوردمگریهگریه بابا من که روزه بودم وای وای وای تموم اون ادمها که اومدن و ازم سوال کردن من و تو حالت خوردن دیدنگریه اون خانمه که اونطور داشت با تمسخر نگام می کرد و لبخند می زدگریهگریه وای خدا چه خاکی به سرم شد گریهگریهگریه وقتی فهمیدم انگار یه کامیون از همون بیسکویتهاریختن تو سرم از خجالت داشتم می مردم گریهگریهگریهگریهاز  همه بدتر این بود که مجبور شدم دو بار برگردم تو پایگاه به خاطر مهری که زده نشده بودخجالتگریه خلاصه از خجالتم نمی دونستم بخندم یا گریه کنم گریهبرا نادر که تعریف کردم اینقد می خندیدقه قهه  و می گفت  کاش لااقل آبم خورده بودی شیطان خلاصه اینم ماجرای سنجش رفتنمون نمی دونم چرا همش اینطوری وخجالتو اینطوری میشمقه قههخندهیا اینطوریگریهقه قهه

پسندها (2)

نظرات (9)

فریده
31 خرداد 94 8:17
خیلی باحال بود ، کلی خندیدم . کاش آب هم خورده بودی ، دیگه کامل می شد . جالب اینجاست که مردم فکر می کردن شما از عمد دارید روزه خواری می کنید به خاطر همین کسی چیزی نگفته.
مامان و بابایی دخمل بلا
31 خرداد 94 17:23
خدا بگم چی کارت نکنه دخترررررر , کلی خندیدممممممم
مامان لیلا
1 تیر 94 19:08
خیلی جالب بود . ولی فکرشو که میکنم واقعا بد شده کاش یکی پیدا میشد زودی بهتون یادآوری میکرد که روزه اید. ولی پیش میاد دیگه ، به قول بقیه کاش آب هم خورده بودید. در هر حال نماز و روزتون قبول باشه خاطراتتون واقعا جالبه
بابا و مامان
پاسخ
سلام ای بابا مامان تو این جور مواقع همه دنبال سوژه هستند تا بهش بخندند ممنونم از لطفتون همینطور نماز روزه شما قبول حق باشه
مدرسه ی مامان ها
2 تیر 94 16:25
ای خــــــــــــــــدا، از دست شما خـــیلی با حال بود. قیافه تون در حال خوردن واقعا دیدنی بوده ها ما هم با همسرتون موافقیم کاش حداقل آب رو هم خورده بودید که دیگه تکمیل میشد روحمون شاد شد واقعا
مامان کیانا و صدرا
4 تیر 94 17:08
سلام.عجب سنجشی رفتی آبجی!!!!!بد جور امتحان سختی داشتی خدایی پسره هی با خودش میگفته:بله!!!!بـــــــــــــــــــــــــــــله!!!بله....عیب نداره خواهر پیش میاد ایشا....سلامت و شاد باشید و موفق.یاسمن عزیزم ورودتو به کلاس اول و بهار علم و دانش تبریک میگم
بابا و مامان
پاسخ
سلام ممنونم خاله جوم مهربونم
مامان گل پسر
6 تیر 94 7:51
چه ماجراي با مزه اي . الهي قربون غيرتت به ياسمين جون برم من نماز روزه هاتون قبول باشه
بابا و مامان
پاسخ
خدا نکنه ممنونم از محبتتون عزیزم
مریم مامان دونه برفی
8 تیر 94 9:50
ای جاااااان چه با مزه نوشتی و چه اتفاق جالبی بود خواهر میدونم لحظات اینجوری رو سپری کردی ولی وقتی به چشم خاطره بهش نگاه کنی همش اینجوریه
مامان سمیه
17 تیر 94 4:46
سلااام منم خاطره ات را خوندم.... وکلی خندیدم دختر غصه نخور روزه ات که باطل نشده...نهایتش که دیگه اون پایگاه سنجش نمیری دیگه خدا فرشته های گلت را برات نگه داره... به ما هم سری بزن خانوووووومی
بابا و مامان
پاسخ
سلانم ممنونم عزیزم که پیشمون اومدید چشم با سرعت نور اومدم
مامان سمیه
18 تیر 94 1:29
با آرزوی شادی همیشگی
بابا و مامان
پاسخ
ممنونم عزیزدلم