یه روز خوب...
سلام دوستان عزیزم الان که دارم می نویسم تازه کارام تموم شده و اومدم می نویسم وای چقد خسته شدم اما این خستگی از اون خستگیهای دلنشینه از صبح مشغول تدارکات برا مهمونی بودم غذا ها هم و یکی یکی از ساعت 12 به اونور گذاشتم اول قورمه سبزی بعدم خورش بامیه برنج و خیس کردم و ساعت 5 بود برنج و ابکش کردم همیشه هول بودم نمی دونم چرا فکر می کنم غذام اماده نمیشه دیگه ساعت 6 همه چیز اماده بود بعدم سالاد و دیگه 7 فقط مهمونای عزیزم کم بودند که یکی بعد از دیگری اومدند اول بابا جونم که جای بوده تنها اومده بود بعد مادرم با خانواده ابجی بزرگه بعد خواهر کوچیکه اومد نمی دونید چه بلوشی بچه ها به پا کرده بودند خیلی خوب بود خدا...
نویسنده :
بابا و مامان
12:01