یاسمن یاسمن ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

فرشته های ناز زندگی ما

این پارسای شیطونم

داخل اتاق که اومدم دیدم بله پارسا صندلی گذاشته زیر پاش رفته چراغ و روشن خاموش می کنه من و که دید عکس العملش این بود تا کاریش نداشته باشم اینجا اخرش کله پا شد انتظار داشتم اونطوری که افتاد گریه کنه اما می بینید که... ...
20 خرداد 1392

مهرورزی خدا

                                          نمیدانم اینجا که ایستاده ام تقدیر من است* یا تقصیر من* اما وقتی یافته هایم را با باخته هایم مقایسه می کنم میبینم چون خدا را یافتم هر چه باختم مهم نیست اموختم تمام ماجراهای زندگی فقط قانون مهرورزی خدا با ماست ...
19 خرداد 1392

ماجرای سفر یاسمن و پارسا

سلام دوستان عزیزم ما دیشب ساعت 1 برگشتیم جاتون خیلی خالی بود خیلی خوش گذشت ساعت 7 صبح حرکت کردیم به طرف بادرود اونجا یه امامزاده است به نام اقا علی عباس که پسرامام موسی کاظم و برادر امام رضا ست  عنوان  بزرگترین گنبد جهان را داراست و محوطه بزرگی بااتاقهای کوچیکی داره که اجاره داده میشه نادر دو تا اتاق اجاره کرد چون تعدادمون زیاد بود صبح ما زودحرکت کردیم ساعت 9 اونجا بودیم و حدود ساعت 1:30 دقیقه مادر شوهرو خواهرشوهرها و یکی از برادر شوهرها اومدندیاسمن و پارسا هم طبق معمول مشغول بازی بودند پارسا که پا برهنه این طرف اون طرف می دوید و اصلا نمیذاشت کفش تو پاش کنیم و با خودش حرف میزد و شعر می خوند و مفهومشم فقط خودش می فهمید منم حواسم...
16 خرداد 1392

مسافرت

سلام یه نیم ساعتی هست که بیدار شدم اومدم اینجا فردا میریم مسافرت تمومی نداره این جمع کردن من این وسطم یه استراحتی کردم تا برم بقیه کارا ایشالاه پست بعدی با عکسهای مسافرت قصد داریم بریم ابیانه  خیلی دوست دارم اونجا را ببینم ایشالاه با کلی خاطره و عکس میام پیشتون دوستتون دارم زیاد ...
14 خرداد 1392

وای خدا بهمون دوباره رحم کرد

داشتم خونه را جارو برقی می کشیدم یه دفعه یاسمن اومد پیشم مامان یه سنگ رفته تو دماغم گفتم چطوری رفت خودش رفت داشتم می مردم هر چی نگاه کردم چیزی نبود کمی خون اومده بود داغ کردم مستاصل که چکار کنم اومدم زنگ زدم نادر همش به خودم می گفتم اشتباه می کنه سوراخ دماغ به این کو چولوی محاله ته دلم غوغای بود کمی مالش دادم به پایین فایده نکرد همشم به پارسا می گفت برو کنار حالم بده من و بیشتر سکته میداد اومدم اتاق یه دفعه اومد مامان درش اوردم بیا ببین وای سنگ و که دیدم میخیکوب شدم کمی خونی بود اما دماغش دیگه خون نمیومدخدا بهمون خیلی رحم کرد همشم می گفت کوچولو بود خدای جای من بودید چه می کردید اینم یه عکس از همون سنگ به نظرتون کوچیکه باور کنید هنوز...
13 خرداد 1392

ماجرای امروز ما در پارک

سلام دوستان گلم امروز عصر به اتفاق بچه ها رفتیم پارک البته یاسمن مهمون دعوت کرده بود پسر عموشم بود وقتی رسیدیم نادر رفت اب و خوراکی برا بچه ها بگیره منم با بچه ها رفتم تا بریم پارک بادی همینطور که می رفتیم یه پسر بچه حدود سه ساله با چرخ کوبید به پای مهدی بیچاره دادش در اومد می خواست عکس العمل نشون بده که منم مهدی را اروم کردم   گفتم حواسش نبوده مهدی م کوتاه اومد یه دفعه اون بچه رفت با سنگ برگشت تا من به خودم بجنبم کوبید تو صورت بچه ها منم دستش و گرفتم گفتم عزیزم چرا این کارو می کنی اینا که کاری بهت ندارند یه دفعه دوتا لقد محکم کوبید به پام همینطور موندم همون موقع یه دختر بچه 8 ساله داداشش و بغل کرده بود داشت از اونجا رد میشد موهاش و...
13 خرداد 1392