یاسمن یاسمن ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره
محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره

فرشته های ناز زندگی ما

مهمان نا خوانده

سلام دوستای خوبم امروز ساعت5/30دقیقه بود که از خونه رفتیم بیرون هوا نه خیلی گرم نه خیلی سرده اما برای بچه ها لباس بردم رفتیم خونه خواهرم و نادر پی کاری رفت یه دوساعتی اونجا بودیم بعدش اومدیم خونه بابا اینا تقریبا یک ساعتم اونجا بودیم موقعی که اومدیم خونه من رفتم برا تعویض لباسها وقتی از اتاق اومدم بیرون یاسمن از اتاق خودش با صندلی اومد بیرون نگاه کردم ببینم کجا میره که وای چشمتون روز بد نبینه دم در اتاق یاسمن دیدم جناب سوسک وایسته و داره شاخکاش و تکون می ده و عرض اندام می کنه تمام تنم مور مور شده بود وای این دیگه کجا بود هنوز که بهاره تازشم این مهمون محترم حالا چرا اومده داد زدم نادر بدو و از بغل اتاق دست پارسا را گرفتم و فرار کردم یاسمن ب...
18 فروردين 1392

امشب

امشب رفتیم حرم جاتون خالی خیلی خوب بود یاد همه دوستان عزیزم بودم و برا سلامتیشون دعا کردم حرم تقریبا خلوت بود مسافرای زیادی هنوز به شهرشون بر نگشتند پارسا با باباش و من با یاسمن رفتم برا زیارت نشد دور ضریح بچرخیم البته اگه تنها بودم می رفتم اما یاسمن با هام بود و هر کس بهش می خورد بهش غر می زد و منم به همین خاطر زود برگشتم  وقتی اومدم دیدم پارسا هم در حال غر زدنه و مامانش و می خواد ماشالاه بچه ها بزرگ شدند اروم و قرار نداشتند با دلهره زیارت نامم را خوندم چون بدو بدو می کردند نگران گم شدنشون بودم باز یاسمن کمی می ترسه میاد پارسا که اصلا حرف گوش نمیده بعد از یکساعت که اومدیم بیرون دیدیم وای چه بارونی میاد خدا را شکر خیلی بارون خوبی م...
17 فروردين 1392

سیزده بدر و ماجراهای یاسمن و محمد پارسا

یاسمن و بابایش پارسا از بغل این فواره اب کنار نمی ومدو همش دستش تو اب بود یاسمن داره از افتاب شکایت می کنه که به صورتش می خوره اینم کفشدوزکهای که یاسمن گرفته بود و تو لیوان نگه داشته بودو در اخر ازادشون کرد سلام دوستان عزیم امسال سیزده بدر بر خلاف سالهای پیش تصمیم گرفتیم بریم بیرون که خیلی خوش گذشت مخصوصا به بچه ها امیدوارم به همه خوش گذشته باشه حدود ساعت 3 بود اومدیم خونه و بعد از استراحت ساعت 7 بودکه خواستیم بریم بیرون یه دفعه یاد النگوهای یاسمن افتادم که تو پارک ازش گرفتم خواستم دستش کنم دیدم نیست وای همه جا را گشتم نبود که نبودنادر مادرش و برد دکتر و من که دیدم داره هوا تاریک میشه زنگ زدم شوهر عمه یاسمن اومد...
14 فروردين 1392