بدون عنوان
سلام دوستان عزیزم ما دیروز رفتیم حرم جاتون خالی یاد همه کردم خیلی خلوت بود طبق معمول رفتیم شبستان نشستیم تازه جا به جا شده بودیم یه دختر کوچولو اومد پیشمون و از یاسمن می خواست برن باهم بازی کنندو چون یاسمن خجالت می کشید نمی رفت به زور راضی شد بره حالا کلاس گذاشته بود و از من اجازه می گرفت انگار تو همه کارا از من اجازه می گیره( پیوست بشه به کار دیروزش) پارسا هم از اونجای که زیادی اجتماعیه تا یاسمن این دوست و باهاش گرم بگیره یه چهار پنج تا دوست پیدا کرده بود یاسمن را بردم زیارت پارسا هم با بابایش رفت وقتی اومدیم دوست یاسمن رفته بود و یاسمن بغض کرده بود و می خواست گریه کنه و وقتی گفتم بازم میایم اونوقت فاطمه را میبینیم کمی اروم شد تما...
نویسنده :
بابا و مامان
11:02