بدون عنوان
الان که می نویسم بچه ها با بابا شون خوابند منم باز بی خوابی زده به سرم البته من ظهر نمی خوابم امروزم باز شهرمون حسابی بارون میاد و سرده بچه ها را بیرون نبردیم پارسا یکسره در و نشون میده میگه باباجی بریم و من حواسشو پرت می کنم اما تا چشمش به در میافته یا صدای تو سالن میشنوه میدوه به طرف در الانم با زحمت خوابوندمش یاسمن خانمم که امروز حساب دیوارای خونه را رسیده نقاشی کنده کاری وای چه بلاهای که سر دیوارا نیورده من اشپز خونه بودم صدام کرد مامان بیا یه عالمه نقاشی کشیدم منم فکر کردم تو دفترش کشیده وقتی رفتم وای سرم گیج رفت اما مجبور بودم ارامش نشون بدم بعد از کلی تعریف که از تو داشتم میسوختم ازش خواستم این کارا را تو دفترش بکنه تا قشنگتر بشه ...
نویسنده :
بابا و مامان
15:15
بدون عنوان
ایستاده یاسمن محمد رضا ریحانه نشسته محمد حسین محمد صادق محمد پارسا ...
نویسنده :
بابا و مامان
9:18
بدون عنوان
الان ساعت 9 بچه ها خوابند وباز فرصتی دست داد تا بنویسم دیروز رفتیم خونه بابام اینا اخه نذری داشتند رفتیم مثلا کمک اما مگه این بچه ها اروم میشدند به من ماموریت دادند ارومشون کنم ولی مگه میشد هرکدوم و ارام می کردی او ن یکی شروع میکرد گفتم همه وایستید ازتون عکس بگیرم خدا میدونه چقد ادا وشکاک در اوردند حتی عکس انداختنشونم با سرو صدا بود یاسمنم که شده بود سر دستشون.من نتونستم واقعا بریدم استفا دادم و از داداشم خواستم بره سراغشون اونام از داییشون ترسیدند اروم نشستند حالا که یه ذره ساکت بودندیه دفعه پارسا شروع کرد جلوی اونا شلنگ تخته انداختن که بیاید جیغ و داد کنیم که همه از کارای پارسا خندشون گرفت و این خندیدن باعث شد دوباره شروع بشه وح...
نویسنده :
بابا و مامان
9:09
بدون عنوان
الان ساعت 7 صبح ومن دوروزه بعد از نماز دیگه خوابم نمی بره چرا اونم نمی دونم دیشب رفتیم حسینیه اذریها شوری به پا بود صدای یا اباالفضل یا اباالفضل حسینیه را به لرزه در اورده بود غیرتی اقام اباالفضل قولاری قلم اباالفضل مریضیم وار اباالفضل شفاسین ور اباالفضل هیچ کس نمی تونست خودش و نگه داره همه گریه می کردند وقتی فریاد میزدند غیرتی اقام اباالفضل وفالی اقام ابالفضل یه حالتی مثل عشق را میشد تو چهره تک تک ادما دید که اگر نبود شانه ها اینطور نمی لرزید و اشکها از چشم کوچک و بزرگ غلطان نمیشد . خدا ارزو ی همه ارزومندان را بر اورده کند و همه مر...
نویسنده :
بابا و مامان
8:08
بدون عنوان
یاسمن جونم لباش مشکی پوشیده بود داشتیم می رفتیم عزاداری ...
نویسنده :
بابا و مامان
9:19
بدون عنوان
امروز یاسمن عزیزم بازم کمی سرما خورده با اینکه خیلی مواظب بودم اما این شیطون فکر کنم به خاطر اب بازی که راه انداخته بود باز سرما خورده حالا نگرانم که پارسا نگیره و بر عکس تند تند میره پیش یاسمن و صداش میکنه ادی یعنی ابجی به هر حال دیشب یه کاری از پارسا دیدم که برام جالب بود وقتی نی نی عمش را بغل کردم پارسا با سرعت تمام به طرفم اومد با گریه و سرخودش ومحکم کوبید زمین با عصبانیت واصلا فرصت نداد ببینم چه کار کنم بعد اومد نشست بغلم و دیگه از پیشم تکون نخورد نمیتونستیم باور کنیم پارسا اینطور باشه اخه یاسمن جون تو این سن اصلا نمی دونست حسادت چیه اما پارسا وای البته یاسمن الان حسابی عوض اون روزا را در میاره در مورد پارسا پارسا جونم چند روز ...
نویسنده :
بابا و مامان
17:15
بدون عنوان
بدون عنوان
امروز صبح خیلی بارون میومد یاسمنم پنجره را باز کرده بود داشت بیرون و تماشا میکرد که مجبورش کردم کاپشن بپوشه این چند تا عکس و امروز صبح گرفتم ...
نویسنده :
بابا و مامان
13:35