سلام دوستان عزیزم ایشالاه که خوش و خرم و سلامت باشید دیروز بعد از گذاشتن مطلب اینجا رفتم که کامنتهای دوستان عزیزم و تایید کنم که تازه شروع کرده بودم یاسمن بدو بدو اومد مامان بیا یه اهن رفته تو دماغ داداش اصلا نفهمیدم چکار کردم پام نای رفتن نداشت به زور خودم و بلند کردم و رفتم دیدم پارسا داره اروم گریه می کنه می گه مامان اهن رفته تو دماغم خدایا این یعنی چی وقتی نگاه کردم یه چیز زرد رنگ دیدم که یه گوشش پیدا بود به زور جلوی خودم و گرفتم که گریه نکنم زنگ زدم همسایه بنده خدا سریع اومد پایین و زودی به همسرشون اقای شمشیری گفتند و ما را رسوند درمانگاه اونجا یه مریض تو بود بیرون نمیومد وای خدا دیگه داشتم می مردم ...